جدول جو
جدول جو

معنی دسته گل - جستجوی لغت در جدول جو

دسته گل
(دَ تَ / تِ گُ)
شاخه های گل که بشکنند یا ببرند و با گیاهی یا بندی به هم بندند و به دست گیرند بوئیدن را. (از شرفنامه). گنبد گل. گلدسته.
- دسته گل به آب دادن، کاری زشت مرتکب شدن، مرتکب خطائی شدن. لغزشی کسی را دست دادن.
- مثل دستۀ گل، سخت پاکیزه.
- مثل دستۀ گل سر بریدن، تند و سریع سر از تن جدا کردن، تعبیر فریبکارانۀ جلاد محکوم را.
، کنایه از آفتاب
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خسته دل
تصویر خسته دل
آزرده دل، غم دیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سه گل
تصویر سه گل
تمشک، میوه ای ترش مزه شبیه شاتوت یا توت فرنگی و به رنگ سرخ مایل به سیاهی که بوتۀ آن خودرو است و در جاهای گرم و مرطوب در جنگل ها و صحراها می روید در بعضی جاها آن را می کارند و تربیت می کنند و میوۀ بهتر و درشت تری از آن به دست می آورند، دارای ویتامین C، قند، اسیدسیتریک و اسیدمالیک بوده و اشتهاآور و ملین و مدر و ضد اسکوربوت است همچنین ترشح عرق را زیاد می کند و برای تصفیۀ خون نافع است، علّیق، توت العلیق، تلو، علّیق الجبل، توت سه گل
فرهنگ فارسی عمید
(دَ گُ)
دهی از بخش قلعه زراس شهرستان اهواز. سکنۀ آن 115 تن. آب آن از چاه و قنات. محصول آنجا غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دَ گِ)
آن اندازه گل که به دست گیرند: ای اﷲ چون باطن و ادراک و ذهنم چون دست گلی است در دست مشیت تو... (معارف بهاء ولد ج 1 ص 145 و 315)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ گَ)
نام مورخ ایرانی که دو مورخ یونانی: مالالاس و تئوفانس مطالب خود را از وی گرفته اند و در جای دیگر باین نام برنخورده ایم. رجوع به ایران در زمان ساسانیان چ 1 ص 383 شود
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ / تِ دِ)
دل فکار. دل افکار. دلخسته. غمناک. غمین. دلتنگ. (یادداشت مؤلف) :
بیاورد پس خسرو خسته دل
پرستنده سیصد عماری چهل.
فردوسی.
از اندیشگان زال شد خسته دل
بران کار بنهاد پیوسته دل.
فردوسی.
که هستند ایشان همه خسته دل
به تیمار بربسته پیوسته دل.
فردوسی.
بدادار گفتا جهان داوری
سزد گر بدین خسته دل بنگری.
فردوسی.
ملک ما بشکار ملکان تاخته بود
ما زاندیشۀ او خسته دل و خسته جگر.
فرخی.
خوار باد و خسته دل بدخواه جاه و دولتش
گر به بغداد است و ری یا در طخارستان و خست.
سوزنی.
خسته دلم شاید اگر بخشدم
کلک و بنان تو شفای جنان.
خاقانی.
طاعنان خسته دلش می دارند
خار در دیدۀ طاعن تو کنی.
خاقانی.
زین واقعه چرخ دل شکن را
هم خسته دل وفکار بینید.
نظامی.
گردد ز جفات صاحب ملک
آگاه و تو خسته دل شوی زان.
بدر جاجرمی.
گر خسته دلی نعره زند بر سر کویی
عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن.
سعدی (طیبات).
ای زاهد خرقه پوش تا کی
با عاشق خسته دل کنی جنگ.
سعدی.
مرا با آن چنان الفتی نبود که از مفارقتش خسته دل باشم. (گلستان سعدی).
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در خروش و در غوغاست.
حافظ.
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هرگه که یاد روی تو کردم جوان شدم.
حافظ.
عشق رخ یار بر من زار مگیر
بر خسته دلان رند خمار مگیر.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ چَ لِ)
چالیک. دو پاره چوب که اطفال بدان بازی کنند یکی دراز بقدر سه وجب و دیگر کوتاه بمقدار یک قبضه و هر دو سر چوب کوچک تیز می باشد و بعربی چوب بزرگ را مقلاه و کوچک را قله خوانند. (از آنندراج) (برهان). الک دولک. دسته پل
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ)
چوبی استوانه شکل به درازای یک گزونیم که به قسمت فلزی بیل نصب کنند، گرفتن به دست را. عتر. مر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ گُ)
نام درختی است که میوۀ آن چون پخته شود سرخ گردد و بغایت قابض باشد و آنرا به فارسی توت سه گل و به عربی توت العلیق خوانند چه درخت آنرا عربان علیق گویند و توت وحشی همان است. (برهان) (الفاظ الادویه). تمشک. (گیاه شناسی ثابتی)
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ پَ)
دسته چالک. رجوع به الک دولک شود
لغت نامه دهخدا
(دِهْ گُ)
مرکز دهستان میاندربند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان. واقع در 47هزارگزی شمال باختری کرمانشاه. سکنۀ آن 200 تن. آب آن از سراب ایوان و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دَ گَ)
مرکّب از: دست + گر، پسوند فاعلی، سازندۀ دست. صانع دست. (از تعلیقات فیه مافیه ص 335) : مؤمن چون خود را فدای حق کند از بلا و خطر و دست و پا چرا اندیشد چون سوی حق می رود دست و پا چه حاجت است. دست و پا برای آن داد تا از او بدین طرف روان شوی لیکن چون به پاگر و دست گر میروی اگر از دست بروی و در پای افتی... چه غم باشد. (فیه مافیه ص 178)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خسته دل
تصویر خسته دل
آزرده دل، مصیبت زده غم دیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سه گل
تصویر سه گل
تمشک
فرهنگ لغت هوشیار
آزرده خاطر، آزرده دل، دل آزرده، غمدیده، ماتم دار، مصیبت رسیده، رنج دیده، رنج کشیده، محنت دیده، عاشق، شیفته، شیدا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خاکستر گرم
فرهنگ گویش مازندرانی
چوافتاده شایع شده
فرهنگ گویش مازندرانی
ردپایی که هنگام نشای برنج در شالیزار به جای ماند
فرهنگ گویش مازندرانی
کف دست
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی گل سفید که برای رنگ آمیزی خانه های روستایی به کار می
فرهنگ گویش مازندرانی
آخرین نفری که در هر بازی نقش خود را ایفا کند
فرهنگ گویش مازندرانی